مهر 1392
ميخواستم نارون و اين ماه بفرستم مهد.. ولي هيچ جوري دلم راضي به اينكار نميشه... با اينكه يه مهد هم نزديك خونمون باز شده ولي حتي نرفتم ببينم محيطش چجوريه... البته نرفته هم ميتونم حدس بزنم چجوري ميتونه باشه. خلاصه كه فعلا دست نگه داشتم ببينم چي ميشه... هوا كه خنك تر بشه صبح ها ميبرمش پارك پانوان دوشنبه 29 مهر تو محل كار باباي نارون يه جشني به مناسبت عيد قربان و غدير برگزار كرده بودن.. نارون جونم بهش خيلي خوش گذشت و تا ميتونست ورجه وورجه كرد. تو شلوغی اصلا ترسی نداشت... خودش میرفت لابلای جمعیت و دوباره برمیگشت پیش من. چند بار رفت پیش گروه موزیک و به وسایلشون دست زد. دو سه بار هم رفت پیش رقص نور و گرف...
نویسنده :
مامان
12:01
تعطيلات نوروز 92
پنج شنبه 24 اسفند رفتيم كرمان.شب حدوداي ساعت 9 بود كه رسيديم به مقصد . جمعه صبح رفتيم بازار و پارك. عصر هم بليط قطار داشتيم واسه تهران شنبه صبح تهران بوديم و ازونجا رفتيم كرج. سه چهار روزي كرج بوديم و تصميم گرفتيم بريم لنگرود. چهارشنبه سي اسفند حدود نيم ساعتي قبل از تحويل سال رسيديم به لنگرود. روز اول جاي خاصي نرفتيم. عصر رفتيم داخل محوطه محل اقامتون و قدم زديم . نارون هم سرسره بازي كرد. صبح اول فروردين رفتيم جواهرده رامسر. روستاي فوق العاده زيبايي بود. يخورده كارمون تو جواهر ده طول كشيد...
نویسنده :
مامان
15:46
يادداشت روز 27/6/1392
سلام خيلي وقته ميخوام چند تا عكس از نارون بزارم تو وبلاگش. ولي كابل موبايل نداريم.. بايد يكي بخريم ... نارون خانم از وقتي دوربين و خراب كرده نتونستيم يه عكس درست و حسابي ازش بگيريم... واسه تعمير دوربين كه رفتيم گفتن ارزش نداره اين و تعمير كنيد.تقريبا به اندازه پول يه دوربين نو بايد واسه تعميرش پول ميداديم...تازه بازم كه مثل دوربين نو نميشد..گارانتي هم نداشت ديگه... گفتن يه دوربين نو بخريد بهتره حالا مگه ما جرات نداريم دوربين ديگه بخريم.. فعلا دست نگه داشتيم اين خانم يكم عاقل بشه... تا بعد يه فكري به حال دوربين بكنيم.. ولي دلم واسه دوربينم تنگ شده.. چقد حال ميداد همش ازش عكس و فيلم ميگرف...
نویسنده :
مامان
11:24
كارهايي كه نارون تو يكماه اخير ياد گرفته
امروز سه شنبه 28 خرداد 1392 هست. خيلي وقته فرصت نكردم درباره نارون عزيزم چيزي بنويسم . تمام وقتم پر شده با نارون. الان دلم ميخواد كارايي رو كه نارون تو يكماه اخير ياد گرفته انجام بده اينجا بنويسم. خيلي از كلمات رو بعد ازينكه من ميگم تكرار ميكنه. كلماتي مثل ماماني (ماما ني ني ) .. تيك تاك (تي تا)... بابا (با با) ....جيش (جيش) پي پي (پِ پِ)... مهشيد (اديد) ... دوربين (دُ بيي) امروز صبح بهش گفتم نارون ماشين چي ميگه؟ جواب داد: بيي بيي(يعني بيب بيب) دستورات زيادي رو هم با گفتن من اجرا ميكنه مثل: 1- نارون برو آلبوم عكستو بيار 2- نارون سي دي و روشن كن.(خاموش كردن و هم بلده) 3. موهاتو شونه...
نویسنده :
مامان
11:20
شب يلدا + عكس
پنج شنبه 30 آذر 1391. امروز صبح بيرون بوديم. يه سري كار بانكي داشتيم و يكم خريد خونه. هوا هم خيلي گرم بود. ا ز مدتها قبل تو فكرم بود كه براي نارون جشن شب يلداي سه نفره بگيرم. ولي بخاطر مشغله هاي زياد نتونستم فكرم و عملي كنم. جشن گرفتن وقت ميخواد. حداقلش اينه كه بايد وقت داشته باشي بري خريد كني. اونم شب يلدا كه خريداي خاص خودش و ميخواد. صبح كه بيرون بوديم يكم آجيل خريدم. قصد داشتم عصر هم كيك درست كنم. واسه نارون يه جشن ساده بگيرم. البته اسمشو نميشد جشن گذاشت. عصر حدوداي ساعت 5 بود كه دوست بابايي زنگ زد گفت با هم بريم بيرون. نارون داشت تي وي نگاه ميكرد و منم تو آشپزخونه مشغول كيك درست كردن بودم. ...
نویسنده :
مامان
0:10
یادداشت جمعه 4 اسفند 1391
سلام ماماني . صبح سه شنبه اول اسفند برديمت واسه واكسن. ولي گفتن واكسيناسيون روزاي دوشنبه و چهارشنبه انجام ميشه . هيچي ديگه اون روز نتونستيم واكسنتو بزنيم. ولي قد و وزن و انجام دادن. قد: 83 سانت وزن:12450 گرم دور سر: 47 فرداش كه چهارشنبه بود صبح قبل ازينكه ببرمت مركز بهداشت گفتن واكسن نداريم و دوشنبه بياريد نيني تونو. حالا تا دوشنبه صبر ميكنم ببينم چي ميشه. شايدم مجبور شيم واكسنتو بريم كرج بزنيم. همون چهارشنبه بردمت مهد كودك. صبح حدوداي ساعت 9 و نيم بود كه با هم ماشين گرفتيم و رفتيم. شرايط ما رو قبول نكردن. آخه من ميخواستم همونجا پيش شما باشم و باهم برگرديم خونه. ازونجا با هم پياده رفتيم...
نویسنده :
مامان
12:51
واكسن 18 ماهگي
امروز سه شنبه 9 اسفنده. صبح هنوز ساعت 8 نشده بود كه زنگ زدم مركز بهداشت ببينم واكسن دارن يا نه. خوشبختانه داشتن و من و شما زود لباش پوشيديم زنگ زديم آژانش ماشين فرستاد و رفتيم واكسن زديم. ماماني شما اونجا خيلي جيغ كشيدي و گريه كردي. خوب حق هم داشتي. دو تا واكسن زدي . يكي تو دستت يكي هم تو پات. اگه منم بودم بيشتر ازينا گريه ميكردم. ساعت 8:30 شده بود كه رسيديم خونه. انگار نه انگار كه واكسن زدي. همش بدو بدو ميكردي. يه لحظه شك كردم گفتم نكنه اشتباهي يه واكسن ديگه زده باشن. حدوداي ساعت 11:30 بود كه كم كم دردات شروع شد. بزور تونستم ارومت كنم ماماني. قطره استامينوفن هم وسط گريه هات ريختم تو دهنت. حدوداي 12:30 بود كه خوابت ...
نویسنده :
مامان
12:50
مسافرت دي ماه 91
سلام نارون جونم مدتها ميشه كه مطلبي تو وبلاگت ننوشتم. هم خيلي سرم شلوغ بود و هم اينكه از بس شيطون شدي كه نميذاري من بغير از توجه به شما كار ديگه اي انجام بدم. 14پنج شنبه دي رفتيم مسافرت. بيشتر به قصد خريد خونه رفتيم. اول رفتيم كرج و چند روزي اونجا بوديم. خونمون و هم رفتيم ديديم. پنج شنبه 21 دي هم رفتيم شمال.بابا نتونست با ما بياد و بايد سريعتر برميگشت ايرانشهر. حدود 8 روز هم شمال بود . تو اين مدت دو باررفتيم انبارسر. بار دومي كه رفتيم چهارشنبه 27 دي بود . فرداش يعني عصر پنجشنبه سفره حضرت ابوالفضل(ع) داشتيم. صبح شنبه 30 دي هم بليط قطار داشتيم به مقصد تهران و ازونجا هم با اتوبوس برگشتيم ايرانش...
نویسنده :
مامان
22:08