مهر 1392
ميخواستم نارون و اين ماه بفرستم مهد.. ولي هيچ جوري دلم راضي به اينكار نميشه... با اينكه يه مهد هم نزديك خونمون باز شده ولي حتي نرفتم ببينم محيطش چجوريه... البته نرفته هم ميتونم حدس بزنم چجوري ميتونه باشه. خلاصه كه فعلا دست نگه داشتم ببينم چي ميشه... هوا كه خنك تر بشه صبح ها ميبرمش پارك پانوان
دوشنبه 29 مهر تو محل كار باباي نارون يه جشني به مناسبت عيد قربان و غدير برگزار كرده بودن..
نارون جونم بهش خيلي خوش گذشت و تا ميتونست ورجه وورجه كرد.
تو شلوغی اصلا ترسی نداشت... خودش میرفت لابلای جمعیت و دوباره برمیگشت پیش من.
چند بار رفت پیش گروه موزیک و به وسایلشون دست زد. دو سه بار هم رفت پیش رقص نور و گرفتنش. کلا خیلی ورجه وورجه كرد.
يبار هم گم شد. خيلي حواسم بهش بود. هر چند ثانيه يبار برميگشتم پشت سرمو نگاه ميكردم ببينم كجاست. دو سه رديف پايينتر از جايي كه من نشسته بودم داشت با يه ميز ور ميرفت.
بار آخري كه برگشتم ديدم نيست.
سرمو اينور اونور چرخوندم بازم نديدمش . يه خورده از جام پا شدم نگاه كردم بازم نبود.
واي خدايا...كجا رفته...حالا تو اين شلوغي چجوري پيداش كنم.
خودم و زدم به بيخيالي...البته به ظاهر ... آخه خيلي سرمو چرخونده بودم و به پشت سرم نگاه كرده بودم. اطرافيان براشون جاي سوال بود كه چرا اينقد پشت سرمو نگاه ميكنم... شايدم ميدونستن دارم دنبال دختركم ميگردم.
تو دلم غوغايي بود.
يكي دو دقيقه بعد صداي گريشو شنيدم. يه خانمي آورده بودش دادش بمن.
خدارو شكر
ديگه نزاشتم از نيم متريم جم بخوره
سه شنبه 30 مهر
شب حدوداي ساعت 6 با چند تا خانمای همسایه رفتیم سالن ورزشی. نارون و هم بردم. چرخ عصايي (چرخونك) و توپ نارنجي رو با خودم بردم تا نارون باهاشون سرگرم بشه.
كل زماني كه اونجا بوديم يكي دو بار حوصلش سر رفت و دست خانما رو گرفت برد طرف در. منظورش اين بود كه درو باز كنيد ازينجا بريم بيرون
وقتي از سالن ورزشي اومديم بيرون هوا خيلي خنك بود.
دوست داشتم رو چمنا دراز بكشم و بخوابم.